۳.۷.۹۱

همش میخنده

با عصبانیت کیفمو میندازم گوشه اتاق, 
نیگام میکنه و میخنده
زیر چشمی نیگاش میکنم,
میگم خب چرا باید اینجوری میشد؟
رو چه حساب؟
بازم میخنده
دستمو و مشت میکنم , 
ناخونام فرو میرن تو گوشت دستم, 
میگم خب این قاعده و قانونش از کجاس؟
کی تعیینش کرده؟
اصن کی گفته این ریختی بشه ؟
بازم میخنده, 
همش میخنده, 
همش میخنده...

دست هایت

باران به نوازش برگ ها برخواست, 
من تشنه تر شدم...

سه کنج زندگی

شیخ کچل الدین هی سرش و میخارونه, 
هی ما نیگاش میکنیم, 
هی سرش و میخارونه, 
هی نیگاش میکنیم
یهو برمیگرده نیگامون میکنه, 
نه ازون نگاه همینجوری ها !!
ازون یهویی زل زدن ها, 
میام با من من بپرسم که چی شده شیخ, 
میگه دیدی چی شد؟
میگم نع 
سری تکون میده , 
یکم جا بجا میشم , 
میگه عمر از نیمه برفت و هنوز اندر خم یک کوچه ای!
سرم و میندازم پایین 
میگه نچ نچ 
این ریختی که نیمه ی دوم و هم از دس میدی؛
سانتر کن بچه, 
بزن وسط دربازه!! 

۳۱.۶.۹۱

چرخ روزگار

میگم شیخ کچل الدین جان, چرخ دنیا رو چه کنیم؟
دستی به کله ی کچلش میکشه, با طمانینه میگه تو هم بچرخ !
یه چشم و ریز میکنم, یه ورکی نیگاش میکنم
میگه د برو چاییتو بیریز!! دِ هَ!

قرار

قرار بر این بوده است 
که سردی دست هایت
پر پر کند داغی لب ها را
و به انجماد در آیم
گاه نگاهت به دیگری
لبریز خواستن
قرار بر این بوده است
سربه پیشانی پاهایت 
بشکنم
در خود, 
و از خود بی خود...
آری
قرار بر این بودهاست
که روزی
بیایی
جان بسپارم 
چشم های شب وارت را
و آنگاه
سرد و خاکستری 
گام برداری به رفتن
و من 
جام حسرت سر کشم
خالی از تو...

۲۹.۶.۹۱

جام سرمستی

به اعتبار نگاهت
گم میشوم
دانه دانه 
کوچه های آغوشت را
که مگر دل ببرّی
از تمام روز های به انبساط تو انجامیده
که سر خوش شوی
به خمره های نگاهم
به وقت هم آغوشی دست ها و سینه ها
به بوسه بشکنی لب های سکوت
تر شود دامنم
زاده شوم در روز هایت...
به اعتبار نگاهت
از نو
زلف می آشوبم
تار به تار
زخمه به زخمه
همنوای دلت...

۲۲.۶.۹۱

چشم ها

چشم ها 
دنیای غریبی دارند, 
بی صدا حرف میزنند, 
بی صدا میشنوند, 
بی صدا درد میکشند...

شب تر

شب, پشت پلک هایم رویا میکشد
من بی تاب آغوشت, 
دست ها را محکم تر به هم گره میزنم , 
سر بر شانه ی های بالش میگذارم... 

۱۹.۶.۹۱

جرعه های زندگی

هلیا بیا
دست به دست هم بدهیم
زلف بر باد
تاب بخوریم 
کوچه های کودکی را
بیا 
به انکار زمان
زمین را بازی دهیم 
پای تپه های دلبستگی 
پشت به حادثه های حریص
به عریانی درخت
تن بساییم
ساز ستاره ها را سر بکشیم 
بیا ابرهای خیال را بچینیم
بشقاب لحظه ها را ترکنیم 
به سلامتی ماه بنوشیم 
جرعه های زندگی را 

۱۷.۶.۹۱

نعشه ی تو

پای بساط حضورت 
لول میشدم...
بی خیال تمام خماری پس دادن های نبودنت...

تاکسی

کاش میشد ،
نیمی از من که عاشق است زیر گور سرد بخوابد ،
و نیمی دیگر زندگی کند، گرم!
شعر بگوید،آ
واز بخواند،
پای اخبار بحث سیاسی بکند و تخمه بشکند،
توی خیابان حق تقدم را رعایت کند،از روی پل عابر پیاده رد بشود،
مهمانی بگیرد فلان سالگی اش را،
سبزی بخرد،
چانه بزند،
توی تاکسی بحث اجتماعی بکند و 
هی بگوید : بد زمانه ایست آقا جان!

سایه

باز هم دست هایم
گره میخورد به باور بودنت
وقتی آفتاب نیم روز
سایه ات را میهمان پنجره ام میکند...