۱۸.۲.۹۲

تیاتر

ابروهام و تو هم میکشم و گوشه ی لبام و کج میکنم که ینی خوب نیستم. 
شیخ لبخند میزنه و بی هیچ حرفی نگام میکنه.
میگم شیخ جان میبینی حال و روزمون و ها, بازم میخندی که!
 سری تکون میده و بازم میخنده . کمی دلخور میشم. 
میگم شیخ جان, قربان قد و بالات , دلم درد میکنه, نه از این دردا که با چای نبات خوب شه ها, ازون دردا که تا ابد میمونه.
شرو میکنه با صدای بلند خندیدن 
چیزی شبیه آه میکشم و سرم و میندازم پایین 
جلو خندش و به زور میگیره و میگه آخه بچه جان, بازیه همش, چرا باورت میشه 
لبخند میزنم ...