۷.۵.۹۵

سرم ، دستم، دلم...

تکیه میدم به دیوار و پاهام لیز میخورن، ولو میشم کف اتاق. یه خط دراز درست وسط سایه ام نقش میخوره. سرم از روی گردن قل میخوره پایین و دور سایه ام میچرخه. زندگی قرار بود غیر از این باشه. سایه ام کش میاد و از لای درزش خون فواره میزنه بیرون. حالا دستام از کتف جدا شدن و هر کدوم یه گوشه از زندگیم میچرخن. قرار بود وقتی چیزی و‌ میخوای بشه. سایه ام انقدر کش اومده که غول مرحله ی اخر شده، بی دست و بی سر. دراز و بی قواره، با زخم بازی که یه جوی خون ازش جاریه. مثل تو کارتونا پاهام کشیده میشن سمت زخم. اختیار سرم دستم نیس وگرنه چشمام و باز میکردم. آخ چشمام...چشمات... دوسشون داشتی. حالا کل اتاق شده سایه ام و قد یه در زخم تیره و چسبناک. دارم کشیده میشم توی زخم و صدام در نمیاد. یک، دو ، سه، چهار.... شروع میکنم به شمردن ، تو دلم که دیگه نیست. پنچ، شش، هفت...چن سال گذشت از اشتباه اول، از اولین لرزیدن دلم... هشت، نه، نه، دیگه نمیتونم، تو زخم غرق شدم و حتی دیگه دهن ندارم برای فریاد، کمک، یکی.... سرم مثل توپ فوتبال دور اتاق میچرخه...

هیچ نظری موجود نیست: