۹.۵.۹۵

شک

باید چشم هایم را ببندم، نفس عمیق بکشم و به هیچ چیز فکر کنم. باید جوری نفس بکشم که انگار هیچ اتفاقی توی دنیا نمی افتد. جوری نفس بکشم که یادم برود همه ی این ها بهانه است. که یادم برود میخواستم این که شده نشود. باید نفس عمیق بکشم و فراموش کنم همه ی کسانی که بودند، هستند، نخواهند بود. فراموش کنم همه ی حس هایی که هستند و نیستند. من به صداقت خورشید هم شک دارم. وقتی پشت ابرها پنهان میشود.

هیچ نظری موجود نیست: