۱۵.۹.۹۲

آخر قصه


کوچه های بی تو
ارواح تشنه ای
در انتظار باران
و من از ابتدای درخت ها میبارم
کلاغی
بال هایش را
با پاهای خسته ام تاخت زده
پر باز میکنم
قدم میزنم تک تک شاخه ها را
و جوی سیاهی
زیر پرهایم جان میگیرد
پرواز میکند
در کوچه های بی تو
زیر درخت های تشنه ی سربه فلک افراشته
قصه را
از انتها میخوانم
نیستی
به تو رسیده است
با پاهای خسته
و منقاری سیاه
مثل چشم های من
مثل دست های تو
در کنج اخرین درخت
به لانه میرسم
ماجرای تو اغاز شده
با دست های سیاهی
افراشته بر منقاری خسته

هیچ نظری موجود نیست: