۲.۶.۹۲

از تو صبوری دگر توانم

به سکوت آغشته، فریاد سر میرود از چشم هام، در غلیان این همه احساس خشکیده بر پوسته ی دل، لب گزیده ، چشم فرو میبندم، تا تو باشی در خم نگاه کوچه، یاسی به دست باد، پیچی به زلف ابرهای مست تو، مگر باران بیارامم، که بی یار ترین عابر قصه های نخوانده ی این بیدی، با چرخش دستی، برهم زنی خوابی، به بر کشی رویایی، رودی شوم، فریاد به سنگی برده،برگ برگ تنم، جاری خواستنی باشد ، بسیار دور