۵.۶.۹۱

دیگه این دل دل نمیشه !

ته جاده خاکی های دلم میرسی به یه خرابه, 
قدیما بش میگفتن کنج دل , 
دنج بود و ساکت, 
کسی گذرش اون ورا نمی افتاد, 
آخه حرمت داش!
هر کی اراده میکرد بره اون سمتی, 
باس چل شبانه روز روزه میگرف, 
چل شبانه روز نماز طهارت میخوند, 
چل شبانه روز سکوت میکرد...
بعد تازه اگه رخصتش میدادن, 
میشد بره اون حوالی, شبی و مهمون باشه...
امون از بی قاعدگی آدما, 
از وختی شرو کردن به دروغ گفتن, 
میگم شروع, چون یه وختی آدما هیش کدومشون دروغ نمیگفتن!
خلاصه از وختی شرو کردن به دروغ گفتن, همه چی قر و قاطی شد, 
دروغکی گفتن چل روز روزشون و گرفت,
 دروغکی گفتن چل روز نماز طهارت خوندن,
 دروغکی گفتن چل روز سکوت کردن, 
بعد هی رفتن و اومدن, 
هی رفتن و اومدن, 
یه روز صب خروس خون , چشام و که وا کردم, 
دیدم هعی... ویرونه شده...
حالا دیگه کسی رغبت نمیکنه این همه جاده خاکی و بره بره بره تا تهش...
تو هم نرو... 
بیا بشین دو تا چایی بزنیم, خسته ی راهی مسافر...